صورت لطف الهی شرف ملت و دین


معدن خلق حسن مظهر حق شاه حسین

شاه پرویز لقا خسرو جم قدر که هست


دل و دستش به همه مذهب و کیشی بحرین

بحر را با دل او عقب قیاسی می کرد


آن قدر بود که از قطره به دریا مابین

عقل با رفعت او صرفه مه داشت نگاه


گفت کمتر ز ذراعی نبود تا شرطین

ای که بوسیدن خاک قدمت شاهان را


کرده از آب حیات است لبالب شفتین

طاعت امر تو در مذهب جباران فرض


طوق فرمان تو در گردن دین داران دین

چون تن لام کند زخم سنانت تن ناف


چون دل نون شود از شرم سخایت دل عین

گفتم ای چرخ برو خاک درش روب به روی


برد انگشت سوی دیده روشن که بعین

یرقان است ز بیم کف دستت زر را


باور ار نیستت اینک بنگر صفرت عین

تا به نعل سم شبدیز تو یابد نسبت


هر سر ماه شود ماه سما چون سر عین

سروری از تو مزین شده چون چشم از نور


خسروی از تو منور شده چون ماه از عین

خاطر من نکند درک ثنای تو که یم


پیش عقل است مبرهن که نگنجد در عین

تا چو قرص ذهب مهر فتد در دم صبح


روی آفاق شود لجه درای لجین

چون بود از زر و یاقوت سری افسر را


ملک را باد چنان از گهرت زینت وزین